امروزمی خواهم باتوسخن گویم.ازشقایقهای دلتنگ ازداغ دلهای ملتهب ازشبستان انتظار
ازغربت چشمان منتظرازتلخی هجران
ازسختی دوران وازیاد حضورت.
دیر زمانی است که درمیان خیمه های صبوری بیقرار گشته ام وخاک سوخته هراس هراس ازنیامدنت فریادهایم را پر کرده است و من در رویاهایم هر روزشکسته تر از پیش به پابوس نگاهت می آیم و
حضور سبز تورا جستجو می کنم اما جز سکوت چیز دیگری نمی یابم.
ای سوار سبز پوش!آیا وعده آمد نت را از یاد برده ای؟
این جمعه آمد و تو باز هم نیامدی.
ای مهتاب شب های شوریدگی!
بیا که دیگر تاب عطش وصال را ندارم و چشمانم از خیره شدن به سرخی شفق آدینه کم سو شده است.بیا که در سوز هجرانت غزل می سرا یم که بیت بیت آن فریاد بیقراری سر می دهند.
با اولین ثانیه های آدینه لحظات صفر عاشقی آغاز می گردد و من در عمق و جو دم تو را می خوانم و باور می کنم که تو رو زی خواهی آمد.
آری!تو در سحر گاه یک روز آدینه و در تر نم باران خواهی آمد و
آنگاه جهان انفجاری از نور خواهد دید.خواهی آمد و گوش فرا خواهی داد
به نغمه های سوزناک دل منتظران عاشق و کنار خواهی زد ابرهای پریشانی را و من تا آن زمان صادقانه در انتظار ت به سر می برم.
مهدی فاطمه ادرکنی.